وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

فاصله ها را با یک نگاه میشود برچید ، فاصله ها را برچین ، نگاهم کن

توجه: این سریال کارتونی رو خودم ساختم.

aria adini

 

روایت و ایده داستان:

داستان این سریال روایتگر سرگزشت یک مرد 38 ساله است که توسط یکی از آشنایان خود با یک دانشمند

آشنا میشود ، او بی خبر از اینکه از قبل برای او نقشه کشیده اند ، به آزمایشگاه آن دانشمند " دکتر اسمات " میرود.

دکتر اسکات او را وادار میکند تا برای یک سفر آزمایشی به گذشته برود ( به سال 1984 ) در یک جزیره که دکتر اسکات معتقد است

آدولف هیتلر خود را در آن پنهان کرده تا یک حکومت جدید به پا کند و جهان را بازپس گیرد.

فصل اول این سریال کارتونی روایتگر اتفاقات قبل از سفر است و نشان میدهد که آقای " شال " (شخیت اصلی )

چگونه برای گریختن از این مخمصه تلاش میکند و هر بار دوست او " رومئو " او را به دفتر یک روانپزشک میبرد تا او را فریب دهد

و از بازگشت به خانه منصرف کند.

علت نامگزاری این سریال این است که آقای شال برای هفت روز به آن جزیره سفر میکند.

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: شنبه 12 مرداد 1387برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

داستان اردوگاه اوردوک آریا آدینی

قسمت دوم 


  بعد از اینکه این جمله را از دهان پاتریک شنیدیم مانده بودیم چکار کنیم ، از طرفی خیلی دوست داشتیم به آن اردوگاه

برویم و از طرفی میترسیدیم با رفتن به این اردو چیزهایی ببینیم و کارهایی بکنیم که از این به بعد پاتریک بیش از پیش

دستمان بیندازد.

چهار نفری از سالن غذا خوری خارج شدیم ، وقتی که ناظم دبیرستان (آقای سانچز) در میکروفون اعلام کرد 10 دقیقه برای 

رفتن سر کلاس هنر فرصت داریم ، همگی به سمت کمدهای فلزی و رنگ و رورفته ای که وسایلمان در آن بود رفتیم.

راشل در حالی که با زیپ کوله پشتی اش کشتی میگرفت و ابرهایش را بالا انداخته بود گفت:

"( اگه از من بپرسید میگم حداقل برای این که روی پاتریک رو کم کنیم ، باید به این اردو بریم... )"

در همین حال پیتر که آخرین تکه همبرگر بزرگش را در دستش گرفته بود و تازه از سالن غذاخوری بیرون آمده بود و 

دهانش پر بود ، به ما پیوست و با صدای بلند و مسخره ای گفت:

"( میشه بی خیال دعوات با پاتریک بشی!؟ ما نمیتونیم به خاطر دعوای بچه گونه ی شما دو نفر به زور بیایم به اون

اردوگاه مسخره! )"

و بعد هیکل گوشت آلودش را محکم به من زد و با شوخی گفت:

"( مگر اینکه مارکوس دوباره بخواد کابوی بازی در بیاره ، اونوقت قضیه فرق میکنه. )"

راشل در حالی که کتاب هنرش را به زور از کیف پر از لباسش بیرون میکشید گفت:

"( من که حتما میرم ، شما رو نمیدونم)"

بعد در کمد را قفل کرد و با حالتی تحقیر آمیز دستش را روی شانه ی پیتر گذاشت و گفت:

"( بجای اینکه اینقد بخوری یه کم به فکر لاغریت باش. )"

اریک موهای سیاه و بلندش را که در صورتش تاب بازی میکردند و چشمان آبی اش را مخفی کرده بودند کنار زد و در

حالی که شلوار تنگش را میتکاند گفت:

"( منم میرم...فــردا رضایت نامه رو برای آقای نیکلسون میارم و بعد منتظر میمونم تا سه شنبه شه. )"

من هم بالفاصله ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:

"( خب مث اینکه چاره ای نیس ، منم میام! )"

رویم را به طرف شاندی کردم و با که حالتی گویی جوابش را میدانستم لبخندی زدم و گفتم:

"( شاندی هم که مث همیشه با من موافقه... مگه نه!؟ )" 

شاندی کمی مکث کرد و بعد از اینکه به ناخن های تازه لاک زده اش کمی خیره شد پس از کمی درنگ گفت:

"( آره...منم میام. )"

همه به پیتر زل زدیم....

من سکوت را در هم شکستم و گفتم:

"( خب ، پیتر تو چی؟ میای؟ )"

پیتر که هنوز مشغول تمیز کردن تکه های همبرگر از لای دندانهایش بود گفت:

"( مجبورم بیام...غیر از اینه؟ )"

بعد از شنیدن این جمله همگی مثل فیلمهای تینیجری فانتزی لبخد با مزه ای به هم زدیم و بعد راهی کلاس شدیم.

فردای آن روز طبق برنامه همه بچه ها رضایت نامه هایشان را به آقای نیکلسون تحویل دادند.

بالاخره شنبه شد...

ساعت 7 صبح یک روز آفتابی و البته خنک ، دو اتوبوس زرد رنگ جلوی مدرسه ما ایستاده بودند...

من و شاندی طبق معمول همیشه با هم به سمت مدرسه می آمدیم ، وقتی اتوبوس ها را جلوی در مدرسه دیدیم

کلی ذوق زده شدیم.

فقط ده ، دوازده قدم تا مدرسه فاصله داشتیم و همچنان با ذوق و شوق به راهمان ادامه میدادیم که یکباره سر و کله

پاتریک پیدا شد.

پاتریک با اسکیت بورد آبی رنگش که پارسال از مادر بزرگش هدیه گرفته بود به سرعت وارد مدرسه شد و در حالیکه

دستش را جلوی دهانش گرفته بود فریاد زد:

"(هی شاندی ، اردوک جای دخترا نیس ، بهتره برگردی خونه. )"

بعد از گفتن این جمله و خنک کردن دل خودش اسکیت بردش را دست گرفت و از پله های جلوی در مدرسه بالارفت و

وارد سالن شد.

پشت سر او پیتر ، راشل و اریک از پشت اتوبوس ظاهر شدند و از فاصله ی چند قدمی به ما دست تکان دادند.

راشل با صدای بلند فریاد زد:

"(باید بریم داخل تا اول بشمورنمون.)"

وقتی همه با هم وارد سالن شدیم یک صف طولانی 95 نفری از دانش آموزان 4 کلاس را دیدیم که البته جلوی همه

"پاتریک کلرتون" را دیدیم.

پاتریک با همان پرستیج خاص خودش ایستاده بود...

در حالی که چشمان سبزش به ما خیره شده بودند موهای کوتاهش را ماساژ داد و با حالتی تمسخر آمیز یک 

چشمک بچه گانه زد و گفت:

"(برید ته صف. )"

بعد در حالی که لبخند تلخی میزد یک لحظه روی پنجه هایش بلند شد و بعد از صاف کردن گلویش و تکان دادن 

گردنش ، چشمانش را گشاد کرد و به آقای نیکلسون که تمام این مدت سخنرانی میکرد خیره شد.

پس از نیم ساعت سر پا ایستادن ، بالاخره آقای نیکلسون ما را به سمت اتوبوس ها راهنمایی کرد.

من ، شاندی ، پیتر - اریک و راشل در اتوبوس عقبی بودیم و پاتریک چاپلوس و بدجنس هم در اتوبوس جلویی.

  اتوبوس ها حرکت کردند...

بعد از دقیقه وول خوردن در خیابان ها بالاخره به بندر رسیدیم و از آنجا سوار یک لنج سفید رنگ و بزرگ شدیم.

با لنج فقط یک ساعت در راه بودیم.....

همه منتظر بودیم تا اردوک را ببینیم ، حداقل فعلا خشکی اش را...

در میان پچ پچ بچه هایی که تا حالا به اردوک نیامده یودندو هر کدام از اردوک چیزهایی به دیگری میگفتند صدای

نعره ی پیتر بلند شد:

"( رسیدیم ... اوردوک ... اوناهاش ... خشکیه ... )"

در آن لحظه تمام بچه ها یکباره سرشان را برگرداندند. از دور که میدیدی فکر میکردی صدایی انفجاری یا چیزی شبیه

آن شنیدند.

همه ی بچه ها با دهانش بازشان به اوردوک خیره شده بودند... یک جزیره بزرگ ، کلی درخت بلند و یک قله ی بزرگ

که در آغوشش با چیزی شبیه برگ غول پیکر درختان نوشته شده بود:

"( به اوردوک خوش آمدید...)"

ادامه دارد...


 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اردوگاه اوردوک


 

مقدمه:

        این داستان یک داستان متفاوت است!

           تفاوت آن با دیگر داستان های من  این  است که من در این داستان

           سنت شکنی کردم و داستان ترسناکی به سبک استاین نوشتم.        


قسمت اول:

 

وقتی فهمیدم که قرار است سه شنبه هفته آینده برای جمع کردن نمونه برگ های درختها برای درس

زیست به اردوگاه اوردوک برویم خوشحال شدم و تمام زنگ ریاضی را لحظه شماری میکردم تا زنگ

بخورد و من برای گرفتن رضایت از پدر و مادرم به خانه بروم.

درباره ی اردوگاه اوردوک خیلی شنیده بودم از شاگردهای کلاس چهارم الف که سال پیش همین

موقع به آنجا رفته بودند و اتفاقات عجیبی برایشان افتاده بود.

اتفاقاتی که هیچ وقت نگفتند چیست و ما هم هیچ وقت از آنها نپرسیدیم! فقط گفقند اتفاقات خوبی

نبود.

اما الان که فرار است به یک اردوی دو هفته ای به اردوگاه اردوک برویم میتوانم طبق معمول همیشه 

پیش بینی کنم که تقریبا تمام بچه هایی که به این اردو میایند بعد از شنیدن صدای زنگ جلوی کلاس

آقای نیکلسون دکستر صف میکشند تا از شاگردهای چهارم الف بپرسند پارسال در اردوگاه اوردوک 

چه اتفاقی برایشان افتاده...

آنقدر به این چیزها فکر کردم تا بالاخره زنگ مدرسه به صدا در آمد.

همان طور که پیش بینی کرده بودم همه ی بجه های کلاس ما جلوی کلاس آقای دکستر صف کشیده بودند اما وقتی

آقای نیکلسون (مدیر مدرسه) همه بچه های ما را از سالن بیرون کرد ، هیچ کس آن روز موفق به دیدن

بچه های کلاس چهارم الف نشد ، چون آقای دکستر همیشه شاگردانش را نیم ساعت دیرتر تعطیل

میکرد!

من و دوستانم شاندی،اریک،پیتر و راشل همیشه در مسیر خانه درباره ی اتفاقات خاصی که در مدرسه 

می افتاد حرف میزدیم... البته پیش بینی اش کار خیلی هم سخت نبود که تمام آنروز همه ی ما ساکت 

بودیم و فقط به این میکردیم که پارسال چه اتفاقاتی برای چهارم الفی ها افتاده بود!؟

بالاخره هرطوری بود شب را به صبح رساندیم و البته زنگ اول (ورزش) را هم به هر زوری بود رد کردیم.

زنگ تفریح اول بعد از در آوردن لباس ورزش و پوشیدن یونیفورم های مدرسه خودمان را هرچه سریعتر

به سالن غذاخوری مدرسه رساندیم.

من و شاندی و اریک و راشل به طرف میز چهارم الفی ها حمله ور شدیم ، و روی صندلی چرم نشستیم.

مثل همیشه راشل شروع کرد...

موهای بورش را کنار زد، عینک ته استکانی اش را دراورد و روی میز گذاشت و بعد شروع کرد.

طبق معمول بی مقدمه...

- بچه ها میخواستم ازتون یه سوال بپرسم ...

پاتریک که به قول خودش گردن کلفت کلاس چهارم الف بود در حالی که چنگالش را در استیک سوخاری اش

فرو میکرد گفت:

"(سریعتر بگو و برو ...)"

بعد به صورت راشل نگاه کرد و با خنده ای که از روی بدجنسی بود گفت: 

 "(برام افت داره با شما بچه نه نه ها سر یه میز نهار بخورم.)"

بعد استیک سوخاری شده اش را که با چنگال اسیر کرده بود گاز زد.

راشل بعد از اینکه پاتریک اسیکش را غورت داد خیلی جدی گفت:

"(ببین دعوای هفته پیش رو فراموش کن ازت یه سوال دارم... سال پیش توی اردوگاه اوردوک چه اتفاقاتی براتون

افتاد!؟)"

پاتریک که در حال جویدن لقمه دوم استیکش بود و سرش را پایین گرفته بود ، ابروهایش را بالا انداخت ، سرش را

بالا آورد و با صدای بلند و تمسخر آمیزی فریاد زد:

"(هی ببینید ابن بچه ننه ها میخان برن اوردوک!!!ا اونا امسال میخان روی ما رو کم کنن!!!)"

بعد از اینکه پاتریک این حرف را تمام کرد تمام سالن غذا خوری یکجا منفجر شد .. همه ما را مسخره میکردند...

صدای خندشان روی اعصابمان بود!

راشل عینک ته استکانی اش را از روی میز برداشت و بعد بلند شد و به سمت در حرکت کرد. ما هم پشت سرش

حرکت کردیم. فقط چند قدم مانده بود تا از سالن غذاخوریخارج شویم که پاتریک از جایش بلند شد و در حالی که 

کلاه نقابدارش را سر میکرد یلتد گفت:

"(بجه ها به نظر شما این بچه ننه ها میدونن که امسال من به عنوان سرگروهشون یاهاشون میرم  اوردوک!!؟)"

بعد از شنیدن این جمله را شنیدم برای چندصدمین بار در سه ماهی که از سال تحصیلی میگذشت دلم میخواست

یک مشت آبدار نصیب پاتریک کنم ، شاید اگر این همه نوچه دور و برش جمع نشده بود تا حالا چند بار این کار را

کرده بودم.

پاتریک وقتی در چهارچوب در خروجی به راشل  رسید دهانش را نزدیک گوش راشل برد و در حالی که به یک جا خیره

شده بود خیلی آرام و زممه وار به او گفت:

"(پارسال اتفاقات ترسناکی افتاد... نرو اوردوک...حرفمو جدی بگیر!!!

پایان قسمت اول...

 

  

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: سه شنبه 28 شهريور 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 مراسم




وقتی تابوتی را با جنازه ای که در آن است میبینید رسم این است که کلاهتان را بردارید و با ادب

بایستید و اگر کلاه ندارید سرتان را خم کنید ، این کار احترام گذاشتن به مرده ها تلقی میشود ولی چیزی که شما به

آن احترام میگذارید در واقع خود مرگ است.

مطمئنا بدترین مراسمی که انسان میتواند در آن حظور پیدا کند مراسم تدفین پدرش است.

آن روز مثل روزهای دیگر نبود...ابر های سیاه می غریدند ، آسمان میبارید.

از دور که نگاه میکردی تعدادی انسان عزا دار  با لباس سیاه رنگ در میان تپه های سبز دهکده منتهی به جنگل که

دور یک تابوت حلقه زده بودند و با جنازه ی درون آن حرف های ُآخر را میزدند را میدیدی.

چند دقیقه ای بود که ذرات ریز باران جای خود را به گرده های ریز برف داده بودند.

گرده های برف روی لباس سیاه جک مینشستند و با رنگ سپیدشان او را دلداری میدادند.

هوا سرد بود ، باد دهکده کوچک را در آغوشش کشیده بود و با دستان سردش جک را نوازش میکرد.

درختان هم مثل آسمان به حالش گریه میکردند... درختان تنها میهمانان این مراسم بودند که لباس سرخ بر تن

داشتند.

همه چیز سرد و بی روح بود حتی صورت جک که از درون میگریست و از بیرون مثل یک جنتل من دستهایش را از

جلو به هم قفل کرده بود و با حالتی عصا غورت داده مثل بادیگارد ها فقط به تابوت خیره شده بود.

جک آن روز برای اولین بار یک دل سیر گریه کرد.

آن روز هم مثل روزهای دیگر خیلی زود گذشت...

چند روز گذشت....

رفتار جک به کلی عوض شده بود.

- جک غذا آماده ست ...بیا پایین.

جک از پله های طبقه بالایی که  اتاقش که در آن بود پایین آمد ، وقتی چشمش به غذا افتاد حرکتش کند تر شد

دستش را روی حفاظ پله ها کشید و روی یکی از پله ها نشست.

و در حالی که سرش را با دو دست گرفته بود به مادرش گفت:

- بازم غذای گیاهی!؟

- جک توی برنامه غذاییت نوشته که سه شنبه ها باید غذای گیاهی بخوری... حالا میشه بگی امروز چند شنبه

ست؟ 

جک سرش را بلند کرد و گفت:

- مادر بذار راحت باشم... چه فرقی میکنه امروز چی بخورم!؟

   راستش را بخواهید مادر جک بعد از ، از دست دادن همسرش تنها جک را در دنیا داشت و هرگز دوست نداشت او

را هم مثل همسر بیچاره اش از دست بدهد

به همین خاطر بود که بیش از حد به جک توجه میکرد!

او با ابن کار میخواست جک را برای خودش نگه دارد ، اما این همان چیزی بود که باعث شد جک را از دست بدهد.

همان چیزی بود که جک را بیش تر از هر دردی آزار میداد.

وابسته بودن حس خوبی به او نمیداد ، او از زندگی با یک مادر دیکتاتور خسته شده بود.

جک بالاخره بعد از یک ساعت سر و کله زدن با مادرش راضی شد که پشت میز بنشیند و تا آخرین ذره اسفناج 

داخل بشقابش را بخورد.

مادرش با اشتها اسفناج ها را یکی بعد از دیگری ناکار میکرد.

ولی جک که هنوز هم میلی به غذا نداشت در حالی که چنگالش را لابه لای اسفناج ها فرو میکرد و با آنها بازی

میکرد زیر چشمی به مادرش زل زده بود و برای ابراز عصبانیتش نفس های محکم و مرتبی میکشید.

میدانست که بعد از تمام شدن غذای مادرش باید جلوی چشم های مادرش اسفناج ها را تک به تک بخورد،البته به

زور.

مادر جک بالاخره غذایش را تمام کرد و از او خواست تا تمام اسفناج هایش را بخورد...

جک هم طبق معمول بعد از سرگرم کردن مادرش به تلوزیون اسفناج ها را یکی یکی از پنجره آشپز خانه بیرون

ریخت...

وقت خواب شده بود...

ساعت حدودا 01:00 بود و مادر جک طبق معمول روی کاناپه خوابیده بود، صدای ضعیفی باعث میشد مادر جک  گاه

گداری این پهلو آن پهلو کند.

از بیرون که به پنجره اتاق جک نگاه میکردی یک زنجیره بزرگ از ملحفه های سفید و رنگی را میدیدی که مثل یک

ارتش منظم پشت سرهم از یک پنجره در طبقه دوم آویزان بودند.

کار خطرناکی بود... علاوه بر این که خطر سقوط جک را تهدید میکرد ، پایین رفتن از یک پنجره که تا یک جنگل بزرگ

فقط ده یا دوازده قدم فاصله داشت خود خطری بزرگ محسوب میشد و این دلیل کافی بود برای اینکه بگوییم جک یک

پسر شچاع است در غیر این صورت فکرش را بکنید مادر جک به او چه فشار روانی وارد کرده که جک حاضر شده 

ترس و بزدلی را کنار بگذارد و چنین کار وحشتناکی را انجام دهد.

جک بعد از یک ربع این ور آن ور شدن بالاخره پایش به زمین نمناک پای پنجره رسید.

بدون مکس و بدون یک حرکت اضافه چمدان قهوه ای رنگش را که پر از شکلات و شیرینی کرده بود برداشت و

در دل سیاه جنگل ناپدید شد.

از صبح روز بعد تا به امروز که پنج سال میگذرد مادر جک هر شب زیر پنجره ی اتاق جک می آید و یک دل سیر گریه

میکند.

یک شب که مادر جک مثل تمام شب های دیگر زیر پنجره ی اتاق جک خون گریه میکرد و دست به دامن روزگار شده

بود تا شاید پسرش برگردد ، لکه سیاهی را در روشنایی مرموز ماه دید.

  جک جلوی خودش پیرزنی را میدید که از شدت گریه نای نفس کشیدن را نداشت و حتی نمیتواند تقلا کند ، مثل

یکدرخت ِ بی جان، ایستاده بود و فقط به پیرزن نگاه میکرد، چهره ی پیرزن برایش غریب بود اما نقشی کمرنگ از

آن خانه چوبی و آن قاب پنجره پوسیده در ذهنش تلوتلو میخورد.

قد بلند، موهای ژولیده که گویی سالهاست کوتاه نشده اند، شلوار و پیراهن تنگی که به نظر میرسید روزی تن یک

پسر بچه 12 ساله بودند، هیچ کدام باعث نشدند که مادر جک فرزندش را نشناسد....

پیرزن صدایش میکرد درحالی که روی زمین نمناک میخزید و دستش را بسوی او دراز کرده بود التماسش میکرد...

زبانش را نمیفهمید، با حالتی خاص رویش را برگرداند و لنگان لنگان مثل یک آدم جنگلی به سمت جنگل رفت و یک 

بار دیگر در دل سیاه شب ناپدید شد.

                                                                                                                                          تمام...


09379278208 

حتمـــــــــــــا نظرهاتون رو SMS کنید.


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

چه کسی روی دیوارها مینویسد!؟

 




 آقا و خانم دکستر زوج خوشبختی بودند.

 آنها به تازگی به ویلای جدیدشان در ایالت کوچک "اوهایو" آمده بودند.

همه چیز روال عادی خودش را طی میکرد، تا آن روز صبح که خانم

دکستر طبق معمول همیشه با صدایس لطیفش

آقای دکستر را صدا زد :

من دارم برای خرید میرم بیرون ، چیزی احتیاج نداری؟

 

آقای دکستر که طبق معمول همیشه خواب آلود و بی حال بود ، صورت

ریش آلودش را به متکای سفید رنگ مالاند و

باعلامت دست از خانم دکستر خواست تا تنهایش بگذارد...

یک ساعت بعد صدای فریاد تلفن آقای دکستر را از خواب ناز لنگ ظهر

بیدار کرد...

خانم دکستر از آقای دکستر خواست تا به دنبالش بیاید.

آقای دکستر طبق معمول پالتوی بلند و سیاهش را به تن کرد،کلاهش را

به سر کرد، کفش های شیک برق افتاده

اش را پوشید و بعد از آن شلوار پارچه ای اش را که با خط اتویش میشد

یک هندوانه را برید به تن کرد!!!

این یکی از عادات عجیب آقای دکستر بود ، اینکه اول کفشش را که

همیشه زیر تختش است بپوشد و بعد شلوار 

پارچه ای پاچه تنگش را...

بعد از 5 دقیقه آقای دکستر مثل یک سرباز صفر وظیفه شناس جلوی در

ظاهر شد ، مثل همیشه On Time.

وقتی خواست سوار اتومبیل سفید رنگش شود چشمش به خطوط بی

مفهومی افتاد که روی درب ماشین رو

خودنمایی میکردند.

عقب تر رفت و متوجه شد که خطوط بی معنا با مقیاسی بزرگتر جمله

ی "آلیزا دوستت دارم" را نمایش میدهند!!!

آقای دکستر با دیدن این جمله عصبانی شد. او مردی بود که خیلی زود

عصبانی میشد! آخرین باری که اعصابش

به هم خورد هفته ی گذشته بود که از شرکت اخراج شد و مجبور شد

برای جلب رضایت همکارش او را یک هفته به

ویلای شیکش در"کلمبوس" دعوت کند. 

هر توری بود آقای دکستر ، آلیزا را به خانه رساند، طبق معمول مثل

جنتلمن ها در ماشین را برایش باز کزد او را 

پیاده کرد و از او پرسید:

آلیزا تو میدونی این نوشته کار کی هستن؟ دیشب اینجا نبودن؟

آلیزا که از دیدن نوشته ها خیلی تعجب کرده بود با تعجب گفت:

صبح هم نبودن، نمیدونم......

قبل از این که آلیزای23 ساله جمله بعدی را برای دفاع از خودش به زبان

بیاورد ، آقای دکستر گفت:

برو تو ...سطل رنگ رو برام بیار میخام در رو رنگ کنم...

  آقای دکستر بیچاره تا غروب مشغول رنگ کردن درب بود.

یک بار دیگر شب شد، آقای دکستر در حیاط بزرگ دراز کشیده بود و

منتظر بود تا رویاهای شبانه به سرغش بایند

و او را با خودشان ببرند....

آسمان رخت سیاه بر تن کرده بود ، ستاره ها چشمک زنان به آقای

دکستر شب به خیر میگفتند...

چشمانش سنگین شد ، با صدای لالایی باد و سمفونی ملیح جیرجیرک

ها به خواب رفت.

و قتی دوباره چشمانش را باز کرد برق تیز آفتاب پلکهایش را برای چند

لحظه زمین گیر کرد ، دستش را جلوی صورتش

گرفت و با زحمت و البته برای اولین بار در 25 سالی که از زندگیش

میگذشت ساعت7 صبح بیدار شد.

آقای دکستر طبق عادت روزهای تعطیل خانم دکستر را برای گردش روز

تعطیل به "دره کویاهوگا" برد.

وقتی برگشتند غروب بود ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، جملات عاشقانه

ای که با اسپری قرمز رنگ نوشته شده 

بودند در نوری که از چراغ اتومبیل آقای دکستر تابانده میشد بار دیگر

خودنمایی کردند!

چند ماهی گذشت ، جمالات هنوز هم روی دیوار و درب خانه به چشم

میخوردند.

   آن شب صدای ناله های آلیزا که به آقای دکستر اسرار میکرد، درختان

را به رقصی اندوهگین در آغوش باد وادار کرده

بود.

باد زوزه میکشید و آسمان میبارید ، درختان دستانشان را بالا برده بودند

و با ناله های باد رقص تلخی را به نمایش

گذاشته بودند. قطرات درشت باران خودشان را به شیشه میکوبیدند ،

گویی میخواستند داخل بیایند و به آقای

دکستر بگویند که اشتباه میکند!

 

   آن شب آخرین باری بود که خانم دکستر صدای ناله ی باد را میشنید ،

حتی لحظه آخر به آقای دکستر گفت:

اشتباه میکنی!

فقط یک هفته از آن اتفاق تلخ گذشته بود که آقای دکستر مثل دیوانه ها

شده بود ...

خواهر آقای دکستر هم خانه جدیدش بود ، از او مراقبت میکرد تا در عالم

دیوانگی و جنون بلایی سر خودش نیاورد.

   یک شب که مثل تمام شبها سیاه و سردو بی روح بود ، خواهر آقای

دکستر صدایی شنید ،چوب دستی را

برداشت و  به طرف انبار رفت ، یک نفر اسپری سرخ رنگ را از انبار

براداشت...

تلو تلو میخورد ، انگار در خواب راه میرفت ، به سمت درب رفت ، خواهر

آقای دکستر برادرش را شناخت!!!

   روی دیوار نوشت:

"آلیزا هنوز دوستت دارم!!!"

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , farhangshahr23.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com